جدول جو
جدول جو

معنی گزار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

گزار کردن
(غَ بَ رَ کَ / کِ دَ)
عبور کردن. گذشتن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گذار کردن
تصویر گذار کردن
عبور کردن، گذشتن، برای مثال هردم آنجا گذار می کردم / آب از آن چشمه سار می خوردم (جامی۱ - ۲۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیار کردن
تصویر شیار کردن
در کشاورزی شخم زدن زمین برای زراعت، شیاریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذاره کردن
تصویر گذاره کردن
عبور کردن، گذشتن، عبور دادن، گذراندن، برای مثال ز رودهایی لشکر همی گذاره کنی / که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب (مسعودسعد - ۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیار کردن
تصویر تیار کردن
آماده ساختن، مهیا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزارش کردن
تصویر گزارش کردن
بیان کردن، تفسیر کردن، شرح دادن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ وَ دَ)
ضعیف کردن کسی را. نژند کردن. ناتوان ساختن:
گفت رنجش چیست زخمی خورده است
گفت جوع الکلب زارش کرده است.
مولوی (مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(فُ کَ دَ)
تألیف (تاج المصادر بیهقی) ، که مشتق از الف به معنی هزار است. به هزار رسانیدن تعداد چیزی
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ رَ شِ کَ تَ)
شرح و تفسیر کردن:
همچنان کاندر گزارش کردن فرقان بخلق
هیچکس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
چون دعا را گزارشی سره کرد
دم خود را بخور مجمره کرد.
نظامی.
، جستجو. تفحص:
هردم آهنگ خارشی میکرد
خویشتن را گزارشی میکرد.
(هفت پیکر چ وحید ص 157).
، نقش کردن. حجاری کردن. تراشیدن:
پس آنگه از سنان تیشۀ تیز
گزارش کرد شکل شاه و شبدیز.
نظامی.
، تعبیر خواب کردن:
گزارش همی کرد اسفندیار
بفرمان یزدان پروردگار.
فردوسی.
به ژرفی بدین خواب من گوش دار
گزارش کن و یک به یک هوش دار.
فردوسی.
پس از آن خواب دیدن نوشیروان بود تا بوذرجمهر را از مرو بیاوردند کودک بود و گزارش کرد. (مجمل التواریخ والقصص)
لغت نامه دهخدا
(غَ بَ گِ رِ تَ)
گذشتن. عبور کردن:
سنان چه باید برنیزه ای کنی کز پیل
همی گزاره کند تیرهای بی پیکان.
فرخی.
گزاره کرد سپه را به ده دوازده رود
به مرکبان بیابان نورد کوه گزار.
فرخی.
چو ماه دلشده با آفتاب روشن روی
گزاره کرد بدین رو همی دو روز و دو شب.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(غَدَ)
اسراف. (زوزنی). زیاده روی کردن. و رجوع به گزافه کاری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ رَ)
آزردن
لغت نامه دهخدا
(زَ جُمْ دَ)
عبور کردن. گذشتن. رد شدن:
بگفتند کای پهلو نامدار
نشاید از این جای کردن گذار.
فردوسی.
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده همگروه
گذر بود چندانکه جنگی سوار
میانش بتنگی بکردی گذار.
فردوسی.
به بیرون برو نیک جایی بدار
که آنجا کند شاه یوسف گذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بلی شیر اندر وی گذار کرد، اما هیچ زیان نکرد. (سندبادنامه ص 263).
دنیاکه جسر آخرتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.
سعدی.
خونم بریز و بر سر خاکم گذار کن
کآن رنج و سختیم همه پیش اندکی شود.
سعدی (طیبات).
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی.
حافظ.
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که ازتطاول زلفت چه سوگوارانند.
حافظ.
، گذاره کردن. رد شدن. نفوذ کردن چنانکه تیر یا سوزن:
همان تیر ژوبین زهرآبدار
که بر آهنین کوه کردی گذار.
فردوسی.
سر نیزه بر سپر آمد و از سپر درگذشت و از سینۀ ترک گذار کرد. (اسکندرنامه نسخۀ نفیسی).
دگر باره چون سوزن آبدار
همی کرده مویش ز جامه گذار.
شمسی (یوسف وزلیخا).
، گذر کردن بر کسی. نزد او رفتن. او را دیدار کردن. ملاقات نمودن:
هم اینجا بمانم بر شهریار
کنم گهگهی بر برادر گذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
پس از مدتی کرد بر من گذار
که میدانیم گفتمش زینهار.
سعدی (بوستان).
ور ترا با خاکساری سر به صحبت برنیاید
بر سر راهت بیفتم تا کنی بر من گذاری.
سعدی (خواتیم).
- گذار کردن از چیزی، از آن برتر و فراتر رفتن:
ز گردون چنان کرد جاهش گذار
کز او نیست برتر بجز کردگار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ صَ)
برگذار کردن. به انجام رسانیدن. رجوع به برگذار کردن شود، پشت کرده. منصرف. روی گردان شده:
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند.
ناصرخسرو.
ملک چون بیدلان سرگشته میشد
ز تاج و تخت خود برگشته میشد.
نظامی.
شهنشه بخت را سرگشته می دید
رعیت را ز خود برگشته می دید.
نظامی.
- بخت برگشته، نگون بخت:
شنید این سخن بخت برگشته دیو
بزاری برآورد بانگ و غریو.
سعدی.
چنین گفت درویش صاحب نفس
ندیدم چنین بخت برگشته کس.
سعدی.
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
- بخت برگشته به راه آمدن، سر آمدن بدبختی. به پایان آمدن تیره بختی. سپری گشتن تیره بختی:
وز ایشان بخواهم فراوان سپاه
مگر بخت برگشته آید براه.
فردوسی.
- بخت برگشته دیدن، خود را بیچاره و بدبخت دیدن:
جهاندار چون بخت برگشته دید
دلیران توران همه کشته دید.
فردوسی.
- برگشته اختر، بدبخت. (ناظم الاطباء). بدطالع و بداختر. (آنندراج) :
گنهکار برگشته اختر ز دور
چو پروانه حیران در ایشان بنور.
سعدی.
- برگشته ایام، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود.
سعدی.
چون کند عرض نیاز از وی بگردان روی خود
این سزای باقر برگشته ایام است و بس.
باقر کاشی (از آنندراج).
- برگشته بخت، مدبر و بدبخت. (آنندراج). شقی:
نخواهد فرنگیس برگشته بخت
نه اورنگ شاهی نه تاج و نه تخت.
فردوسی.
نه چون من بود خوار و برگشته بخت
به دوزخ فرستاده ناکام رخت.
فردوسی.
بدو گفت کای پیربرگشته بخت
چرا سیر گشتی تو از تاج و تخت ؟
فردوسی.
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بدو گفت کای ترک برگشته بخت.
فردوسی.
بدو گفت کای ترک برگشته بخت
سر پیر جادو ببین بر درخت.
فردوسی.
نه تنها منت گفتم ای شهریار
که برگشته بختی و بدروزگار.
سعدی.
که آن ناجوانمرد برگشته بخت
که تابوت بینم منش جای تخت.
سعدی.
یکی گوش کودک بمالید سخت
که ای بوالعجب گوی برگشته بخت.
سعدی.
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازو نیکبختان بگیرند پند.
سعدی.
- برگشته بودن سر بخت، بدبخت بودن. تیره بخت بودن:
بداندیش شاه جهان کشته به
سر بخت بدخواه برگشته به.
فردوسی.
- برگشته حال، با تعب و رنج. (ناظم الاطباء). بدبخت:
سگی شکایت ایام با سگی می گفت
نبینیم که چه برگشته حال و مسکینم.
سعدی.
هم او را در آن بقعه زر بود و مال
دگر تنگدستان و برگشته حال.
سعدی.
- برگشته دولت، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
چو برگشته دولت ملامت شنید
سرانگشت حسرت به دندان گزید.
سعدی.
- برگشته رای، که رای و اندیشۀ وی تغییر کرده باشد. تغییر عقیده داده:
بدو نیم کرده نهاده بجای
پراندیشه شد مرد برگشته رای.
فردوسی.
- برگشته روز، بدبخت. نگون بخت:
همه کشته بودیم و برگشته روز
به توزنده گشتیم و گیتی فروز.
فردوسی.
تبه کرده ایام برگشته روز
بنالید بر من بزاری و سوز.
سعدی.
گرفتار در دست، برگشته روز
همی گفت با خود بزاری و سوز.
سعدی.
- برگشته روزگار، بدبخت در دنیا و ناامید. (ناظم الاطباء).
- برگشته سر، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
همه شوربختند و برگشته سر
همه دیده پرآب و پرخون جگر.
فردوسی.
تو ز حال زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر؟
اسیری لاهیجی (از آنندراج).
- برگشته شدن بخت، بدبختی رو نمودن.
- برگشته طالع، مدبر و بدبخت. (آنندراج) :
فرخنده کوکبی که کند یاد تو بخیر
برگشته طالعی که فرامش کند ترا.
سعدی.
- برگشته طالعی، ادبار. بدبختی. حالت برگشته طالع:
در لعل آبدار ز برگشته طالعی
باشد همان چو نقش نگین خشک جوی من.
میرزا صائب (از آنندراج).
- برگشته قمار، به مراد نشسته نبودن نقش در قمار، و این از اهل زبان بتحقیق پیوسته. (از آنندراج). کسی که در قمار باخته باشد:
کاری بمرادم نشد ازنقش موافق
امروز که برگشته قمارم چه توان کرد؟
صائب (از آنندراج).
- برگشته کار، نگون بخت. با وضع و حال دگرگون:
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار.
فردوسی.
- دولت برگشته، بخت برگشته. بخت و دولت تیره و سیاه: شیطان در وی (جمشید) راه یافت و دولت برگشته اورا بر آن داشت که نیت با خدای عز و جل بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 33).
، مرتد. از دین یا عقیدتی روی گردان شده: حنیف، برگشته از ملتهای باطل. (ترجمان القرآن جرجانی). مرتدّ، از دین برگشته. (دهار)، منهزم. فراری. شکسته: عبداﷲ بیرون آمد لشکر خویش را بیافت پراکنده و برگشته. (تاریخ بیهقی ص 187).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
- از رزم برگشته، فراری. منهزم:
بیامد ز لشکر بسی کشته دید
بسی بیهش از رزم برگشته دید.
فردوسی.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
و گر زنده از رزم برگشته گیر.
فردوسی.
، منصرف. ترک عقیده کرده:
همه غار و هامون پر از کشته بود
سر دشمن از جنگ برگشته بود.
فردوسی.
، سرنگون. (ناظم الاطباء). مقلوب. منقلب:
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سربخت بیدار برگشته دید.
فردوسی.
- برگشته باد، زیر و زبر باد. (هفت قلزم). تباه و واژگون و خراب باد:
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
بدو جاودان روز برگشته باد.
فردوسی.
که گویند برگشته باد آن زمین
کزو مردم آیند بیرون چنین.
سعدی.
برکنده باد دیده و برگشته باد رو
گر چشم بر گهر بود و روی بر زرم.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
، سیر و سیاحت کرده.
- برگشته گرد جهان، جهاندیده. گرد جهان برآمده. در همه جهان رفته:
ز لشکر بخوانیم چندی مهان
خردمند و برگشته گرد جهان.
فردوسی.
، شکسته، رنج برده، کشته شده. مرده. (ناظم الاطباء)، خراب و تباه. (آنندراج) : ، خم شده. منعطف شده. پیچیده. بسوی درون یا برون خم شده. معطوف: انشتار، برگشته پلک چشم گردیدن. شتر، برگشته بام چشم گردیدن. (از منتهی الارب).
- برگشته لب، آنکه لبش برگردیده باشد. أقلب. لثع. (منتهی الارب).
- برگشته مژگان، دارای مژگان برگشته:
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق روبرقفا را دیده است.
کلیم (از آنندراج).
گرچه امید ظفر با لشکر برگشته نیست
می کند صید دل آن برگشته مژگان بیشتر.
میرزا صائب (از آنندراج).
، منحنی. کج. مقابل راست و مستقیم.
- برگشته پشت، خمیده پشت. کوژ:
شنید این سخن پیر برگشته پشت
به تندی برآوردبانگ درشت.
سعدی.
- شمشیر برگشته، شمشیر کج. شمشیر خمیده:
ز شمشیر برگشته جایی نبود
که در غار او اژدهایی نبود.
نظامی.
، تغییرکرده.
- برگشته بوی، بوی بگردانیده. متعفن. (یادداشت دهخدا).
- برگشته رنگ، متغیراللون. (یادداشت مؤلف) : طلحوم، آب برگشته رنگ و مزه. (از منتهی الارب).
- برگشته طعم، مزه بگردانیده. (یادداشت دهخدا).
- برگشته مزه، متغیرالطعم. (یادداشت دهخدا). برگشته طعم
لغت نامه دهخدا
تصویری از گراور کردن
تصویر گراور کردن
تهیه کردن گراور از نقشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکار کردن
تصویر شکار کردن
صید کردن، ناراحت کردن عصبانی کردن، بور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عبور کردن گذشتن: ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند و بحیلتها آب بر کرد را گذاره کردم امیر را یافتم سوی مرو رفته. یا گذاره کردن تیر. گذشتن تیر از موضعی: یک چوبه تیر در کمان نهاد و بینداخت آن چهار پسر را بسفت و گذاره کرد، عبور دادن گذراندن: زرود هایی لشکر همی گذاره کنی که دیو هرگز در وی نیافتی پایاب. (مسعود سعد)
فرهنگ لغت هوشیار
جای گرفتن نشستن، آرام گرفتن، تمام کردن ختم نمودن، مقرر کردن معین کردن، قصد کردن آهنگ کردن، عهد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
گریختن جستن که نتوانی ز بند چرخ رستن ز تقدیری که یزدان کرد جستن (ویس ورامین) گریختن جستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غبار کردن
تصویر غبار کردن
نرم کردن (خاک یا چیزی دیگر) سودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ورگزار کردن
تصویر ورگزار کردن
برگزار کردن کاری را باآبرومندی انجام دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیار کردن
تصویر شیار کردن
تولید کردن شیار در زمین برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوار کردن
تصویر سوار کردن
کسی را بر مرکوبی نشاندن تا از جایی به جایی رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهار کردن
تصویر آهار کردن
آهار زدن آهار کردن آهار مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بهار کردن
تصویر بهار کردن
شکفته شدن گل و شکوفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوار کردن
تصویر آوار کردن
در بدر کردن، خراب کردن ویران ساختن، غارت کردن چپاول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزار کردن
تصویر آزار کردن
آزردن آزار رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زار کردن
تصویر زار کردن
ناتوان ساختن، ضعیف کردن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گذار کردن
تصویر گذار کردن
عبور کردن، رد شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برگزار کردن
تصویر برگزار کردن
برپا داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاف کردن
تصویر گزاف کردن
زیاده روی کردن افراط، اسراف کردن
فرهنگ لغت هوشیار
شرح دادن تفسیر کردن: همچنان کاندر گزارش کردن فرقان بخلق هیچ کس انباز و یار احمد مختار نیست. (ناصر خسرو)، جستجو کردن: هردم آهنگ خارشی میکرد خویشتن را گزارشی میکرد. (هفت پیکر) یا گزارش خواب. تعبیر کردن خواب: پس از آن خواب دیدن نوشیروان بود تا بوزرجمهر را از مرو بیاوردند کودک بود و گزارش کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزاره کردن
تصویر گزاره کردن
((~. کَ دَ))
گذشتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزارش کردن
تصویر گزارش کردن
((~. کَ دَ))
شرح و تفسیر کردن
فرهنگ فارسی معین
برپاداشتن، ترتیب دادن، برپا کردن، منعقد کردن، انجام دادن، ادا کردن، به جا آوردن، سپری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد